حدیث دل

  • ۰
  • ۰

198.

آخه این چه وضعشه....

تا یکی میگه بالا چشت ابرو، اشکام جاری میشه...

حالا کاش فقط اشک بود، یه مدلی بغض میکنم و سردرد و چشم درد... انگار چی شده!

طرف موزیک شادم میزاره من باهاش اشک میریزم!

خودمم نمیدونم چم میشه یهو....

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

176.

باز اسم این شهر اومد و تغییر شغل و تحصیل و ...

نمی دونم چرا هیش کی نمی فهمه... من حسود نیستم اما دیگه توان هر روز از اول شروع کردن رو ندارم! تاکی قراره اینجور معلق باشه اوضاع؟!

می دونم منافعی داره... اما خودشم نمی دونه چه کارس!

رفتنی نیستم... یعنی به هیچ وجه حتی تصورشم نمی تونم بکنم...

با همه ی بدیام به لطف بانو چشم دارم... نکنه باز تبعید بشم! خدا نکنه، خدا نکنه!

 

اما تنها ماندن...

فکر کنم این بار مستقیم تیمارستان!

 

نه می تونم امیدش بدم به اینجا و نه میتونم بگم نرو!

خدا میبینی...

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

سلام

کافیه یه کم با سیستم بلاگ آشنا باشید تا بدونید آمارگیر خوبی داره و ضمن نشون دادن آی پی کسانی که میان و وبلاگ رو می خونند، سیستم عامل و مرورگر فرد رو هم نشون میده... اما از اون جالب تر اینه که حدودا نشون میده فرد مورد نظر کجاها رو مطالعه کرده و چند مرتبه صفحات رو باز کرده!

 

حالا اگه با کسی مواجه بشید که در یک روز، اونم بعد از چند روزی که وبلاگت بروز نشده، وبلاگ رو باز کرده و حدود صد مرتبه دنبال قسمت رجیستری وبلاگ بوده، به نظرتون چه فکری باید در موردش داشت؟!

 

دوست بزرگوار! نمی دونم دنبال چی هستین، اما باور کنید تو این وبلاگ، بنده، نه پیام خصوصی خاصی دریافت می کنم و نه حتی متن خاصی در پست موقت هام دارم... کلا تعداد پست های موقتم شاید به پنج تا هم نرسه! باقی هم که برای همه قابل رویته.... حالا چی براتون جالبه که می خواید وارد قسمت مدیریت بشید؟

اگر آشنا هستید که بفرمایید خودم رمز رو تقدیم کنم، انقدم زحمت لازم نداره!!!!!

:)

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

173

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

174.

سلام

 

ما بالاخره برگشتیم خونه... الحمدلله علی کل حال!

اول عذر خواهم بابت پست هایی که با گوشی می گذاشتم و فونت و چینش نامرتبی داشت و اشتباهات تایپی از جمله حرف " آ " که بی کلاه مینوشتم...

چند روز آخر ، چند پست مفصل نوشتم، ویراستاری کردم، ... اما همش تو ذهنم رخ داد و فرصت تایپش پش نیومد!

یکیش که مربوط به چگونگی لطف آقا و نوکری زایرای آقا میشه رو دلم می خواد بنویسم، ان شاء الله... قبل از اینکه فراموشم بشه!

اما چکیده مطلب اینه: ب

هترین ماه رمضان عمرم رو داشتم، حتی اگر همین شرایط تکرار بشه، باز هم تازه گی و ناب بودن این ماه رو نخواهد داشت.... هر چه سجده کنم و نماز شکر بگذارم، زبانم قاصره از بیان شکرش!

و در بیشتر موارد همه عزیزان رو در هر چه انجام دادم شریک قرار دادم... ان شاء الله روزی همه آرزومندان!

 

یک نکته بسی مهم... دوستان بزرگواری که اینستاگرام بنده رو هم می بینید، لطفا در نظراتتون به هیچ وجه اشاره ای به وبلاگم نکنید. اتفاقی افتاد که خواهرم و تعدادی از دوستان قدیمی اینستای بنده رو کشف کردن! ابدا و ابدا و ابدا نمی خوام که اینجا رو کشف کنند!

برخلاف خیلی ها که دوست دارن خواننده های بیشتری وبلاگشون رو بخونند، من عزلت و تنهایی اینجا رو بیشتر دوست دارم... خصوصا رفت و آمد آشنایان دنیای حقیقی فقط باعث بسته شدن دست و پای من در درج خاطرات و حال و احوالم میشه، که منم نمی خوام این اتفاق بیافته!

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

172.

دیروز، شنبه، صبح بیست و یکم ماه مبارک

صبح ها که وارد رواق میشم، رحلا و قران ها چیده شده و خیلی صحنه زیبایی داره...  دیروز برخلاف همیشه فرصت داشتم و چند لحظه ایستادم و عکس گرفتم... 

تمام مراسمای ختم قرآن تو حرم، از دار القرآن هدایت میشه و هر گروه نیروهای خودشون رو دارند... اما صبحا معمولا از نیروهای داخل دارالقران چند نفری برای کمک به بچه های رواق میرند... من تا بحال نرفته بودم و بشدت میترسیدم از کار تو رواق..

علتشم این بود که داخل دارالقران مراسم تا نزدیک ظهر، مخصوص خانما هست و یه محیط بسته و ارومی داره... برای منی که اصلا تجربه انتظامات نداشتم، خوب بود اما رواق محیط پر رفت و امد و بزرگی داره و کنترلش کاملا متفاوت و سخت تره...

پنج شنبه وقتی از خانما خواستن برن رواق، من عذر خواستم و گفتم که تجربم کمه و میترسم خراب کاری کنم! اما دیروز درست پنج دیقه بود که نشسته بودم برای استراحت، که خانم افشار اومدن تو اتاق و گفتن پاشید برید رواق که خیلی نیاز دارن و دیگه جایی برا حرف نبود...

حالا من نه کارت دارم رو چادرم و نه تو رواق چوب پر دستمون بود... بدتر از اون این که من حتی لباس فرم قهوه ای خانمای دیگه رو هم نداشتم! اینجا فقط نوع برخوردت بود که دیگران رو مجاب میکرد به پیروی...

خلاصه سه نفری رفتیم و تازه داشت صف ها پر میشد... وظیفمون هدایت خانما بود برای پر کردن صف ها ، به ترتیب حدودا، و تاکید شد مراسم که شروع بشه نباید هیچ کس از قسمت وسطی که جمعیت دو طرفش مینشستن بگذره... به قول خانم مسیولمون باید پشت سرمونم چشم میداشتیم ...

در ضمن صف اول خانمای با چادر مشکی بشینند و اول این صف پر بشه...

شاید به نظر ساده میومد چون هنوز جمعیتی نبود اما وقتی میبینی تا روتو برگردوندی یه خانم وسط صف ها واستاده به نماز، در حالیکه برنامه داره شروع میشه... یا خانم پیری که اوایل ترتیل اومده بود و اصرار داشت  از وسط بگذره و بره اون طرف مقابل بشینه... هر چی هم توجیهش می کنی که مادرم، عزیزم، نظم برنامه بهم میخوره، دارن فیلم میگیرن، حرف حرف خودشه ...یا پرکردن انتهای صف  و راضی کردن خانما برا اینکه چند قدم بیشتر برن!!! 

جالب اینجاست که دیروز یکی از شلوغ ترین روزا بود و بخاطر تعطیلی روز شهادت زوار زیادی اومده بودند... انقدری که علاوه بر قسمتایی که رحل چیده شده بود، دو مرتبه اقایون خادم ها با چرخ دستی مخصوص قران اوردند و باز هم بعضی قران نداشتند و تقریبا جای چندانی برای نشستن باقی نمونده بود..

الحمدلله تجربه خیلی خوبی بود و شکر خدا به خیر گذشت ...

*. اینجا نتونستم عکس بگذارم اما دوستان می تونند در اینستاگرام عکس رواق رو ببیند... اینم ادرس اینستاگرام بنده:

 

 

http://instagram.com/bi_del_14

 

 

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

166.

نمیدونم اسمش چیه، اما دوست ندارم اسمشو حسادت بزارم...

چون هیچ وقت برا کسی بد نخواستم... همیشه دعاشون میکنم که خدا به مالشون برکت بده و تنشون سلامت باشه...

اما تحمل ادمایی که توان مالی بالایی دارن و مرتب از خریدا و گردشاشون برام میگن رو ندارم...

ازشون دوری می کنم...

حتی اگر تحقیر نشم، دلم نمی خواد  همش تو دلم حسرت داشته های اونا و نداشته های خودمو بخورم...

دلم نمی خواد ...

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

165.

داشتیم تند تند رحل و قرآن ها رو جمع می کردیم میبردیم تو قفسه ها میچیدیم، تا صفا کم کم برا نماز مراب بشه...

یه دختر جوون اومد جلو ، حس کردم کاری داره، گفتم: جانم...

گفت ببخشید یه سوال داشتم... رفتم جلوتر، نزدیکش...

با یه حالت خجالتی پرسید: ببخشید شما مجرد هستین؟

:))))

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

164.

دست یه پسر بچه رو گرفته بود اورد تو اتاق استراحت... گفت طفلی انگار مشکل داره، نمی تونه خوب صحبت کنه... چیزی دارید بدم بخوره؟

گفتن مادرش کو؟ گفت داره قران می خونه، انگار حوصله بچه رو نداشت... اونم حتما خسته بوده!

با یه لحن دلسوزانه ای ادامه داد: بچه های ما هم بعضیشون حوصله ندارنا، یکیشون دست این طفل معصومو میکشید تا بشوندش.... خوب گناه داره، بچه است....

حق داشت دیده بودم اون خانم با عصبانیت بچه رو رد کرد... اتفاقا تو دلم از اقا خواستم که یهو خدا نکرده با زوارش تندی نکنم، مخصوصا بچه ها!

موقع در اومدن دوباره اومد گفت:یه ختم صلوات داریم، خدام کمک می کنند می خونند، خیلی حاجت گرفتن، شما چند تا می خونی؟

انقدر مهربان حرف میزد که دلم می خواست هی یه جوری برم پیشش و باهاش هم کلام بشم...

درست همون موقع یکی از خادما اومد اجازه گرفت زودتر بره، تا گفت باشه، محکم ماچش کرد،،دید من خندیدم، گفت نمی دونی خیلی ماهه.... 

مسئول انتظامات صبح پنجشنبه بود.... خداحافظش کنه.

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

163.

ورودی دار القران ایستاده بودم، برنامه ساعت هشت و نیم مختص خانما میشد و هنوز حدود هشت بود...

یک دفعه دیدم اقای مسنی با یه کلاه سبز اومد دقیقا سر راه و نزدیک رحل های چیده شده نشست... یه خانم پیری هم همراهش بود و نشست کنارش! هول شدم! موندم چه کنم... نگاه دوستم کردم که باتجربه بود... فوری اومد جلو و به خانمه گفت مادر اینجا صبحا برنامه مختص خانوماست ( حتی قاریا خانم هستن و از این جهت باید مراقب باشیم اقایون وارد نشن)

خانمه با یه حالت مظلومانه ای گفت:مادر من قبلا هم میومدم اینجا، اینم(اشاره به پسرش)، مریضه، هیچی نمی فهمه...

توجیهش کردیم که برنامه مختص ماه مبارکه، گفت :فقط چند دقیقه میشینیم، همین که به اسممون ثبت بشه که اینجا بودیم، برام کافیه!

راهنماییش کردیم پشت رحل ها که سر راه نباشن و بعدش اجازه گرفت و چند رکعتی هم نماز کنار در مهدالرضا خوند... و بعد چند دقیقه رفتند.

قربون اقا برم با این زوار عاشق پیشه اش....

حالا اون میون باید مسوولینم هی توجیه میکردیم که چند دیقه میشینن و میرند... همه بیشتر دلشون بحال این پیرزن میسوخت، خودش نیاز به کمک و دستگیری داشت، اونوقت فرزند ناتوانشو که او هم سنی ازش گذشته بود، اورده بود برا زیارت...

  • بی دل