حدیث دل

۲۱ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

172.

دیروز، شنبه، صبح بیست و یکم ماه مبارک

صبح ها که وارد رواق میشم، رحلا و قران ها چیده شده و خیلی صحنه زیبایی داره...  دیروز برخلاف همیشه فرصت داشتم و چند لحظه ایستادم و عکس گرفتم... 

تمام مراسمای ختم قرآن تو حرم، از دار القرآن هدایت میشه و هر گروه نیروهای خودشون رو دارند... اما صبحا معمولا از نیروهای داخل دارالقران چند نفری برای کمک به بچه های رواق میرند... من تا بحال نرفته بودم و بشدت میترسیدم از کار تو رواق..

علتشم این بود که داخل دارالقران مراسم تا نزدیک ظهر، مخصوص خانما هست و یه محیط بسته و ارومی داره... برای منی که اصلا تجربه انتظامات نداشتم، خوب بود اما رواق محیط پر رفت و امد و بزرگی داره و کنترلش کاملا متفاوت و سخت تره...

پنج شنبه وقتی از خانما خواستن برن رواق، من عذر خواستم و گفتم که تجربم کمه و میترسم خراب کاری کنم! اما دیروز درست پنج دیقه بود که نشسته بودم برای استراحت، که خانم افشار اومدن تو اتاق و گفتن پاشید برید رواق که خیلی نیاز دارن و دیگه جایی برا حرف نبود...

حالا من نه کارت دارم رو چادرم و نه تو رواق چوب پر دستمون بود... بدتر از اون این که من حتی لباس فرم قهوه ای خانمای دیگه رو هم نداشتم! اینجا فقط نوع برخوردت بود که دیگران رو مجاب میکرد به پیروی...

خلاصه سه نفری رفتیم و تازه داشت صف ها پر میشد... وظیفمون هدایت خانما بود برای پر کردن صف ها ، به ترتیب حدودا، و تاکید شد مراسم که شروع بشه نباید هیچ کس از قسمت وسطی که جمعیت دو طرفش مینشستن بگذره... به قول خانم مسیولمون باید پشت سرمونم چشم میداشتیم ...

در ضمن صف اول خانمای با چادر مشکی بشینند و اول این صف پر بشه...

شاید به نظر ساده میومد چون هنوز جمعیتی نبود اما وقتی میبینی تا روتو برگردوندی یه خانم وسط صف ها واستاده به نماز، در حالیکه برنامه داره شروع میشه... یا خانم پیری که اوایل ترتیل اومده بود و اصرار داشت  از وسط بگذره و بره اون طرف مقابل بشینه... هر چی هم توجیهش می کنی که مادرم، عزیزم، نظم برنامه بهم میخوره، دارن فیلم میگیرن، حرف حرف خودشه ...یا پرکردن انتهای صف  و راضی کردن خانما برا اینکه چند قدم بیشتر برن!!! 

جالب اینجاست که دیروز یکی از شلوغ ترین روزا بود و بخاطر تعطیلی روز شهادت زوار زیادی اومده بودند... انقدری که علاوه بر قسمتایی که رحل چیده شده بود، دو مرتبه اقایون خادم ها با چرخ دستی مخصوص قران اوردند و باز هم بعضی قران نداشتند و تقریبا جای چندانی برای نشستن باقی نمونده بود..

الحمدلله تجربه خیلی خوبی بود و شکر خدا به خیر گذشت ...

*. اینجا نتونستم عکس بگذارم اما دوستان می تونند در اینستاگرام عکس رواق رو ببیند... اینم ادرس اینستاگرام بنده:

 

 

http://instagram.com/bi_del_14

 

 

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

171.

بارها بهم گفتن چرا حرفت رو نمی زنی....

گفتم اما کسی نفهمید...

اونی هم که یذرش رو فهمید، بجای کمک، دردی شد اضافه بر دردهای من...

انقدر این تجربه تکراری شده که به محض دل سوزوندن کسی برای خودم و قلمبه شدن محبتش برای بهانه ی مظلوووووم و مهربوووون، تو دلم می گم تو هم یک دردد جدیدی...

اما حتی توان مقابله باهاش رو ندارم...

نگاه می کنم و می گذارم دلش خوش باشه که داره برای من کاری می کنه....

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

166.

نمیدونم اسمش چیه، اما دوست ندارم اسمشو حسادت بزارم...

چون هیچ وقت برا کسی بد نخواستم... همیشه دعاشون میکنم که خدا به مالشون برکت بده و تنشون سلامت باشه...

اما تحمل ادمایی که توان مالی بالایی دارن و مرتب از خریدا و گردشاشون برام میگن رو ندارم...

ازشون دوری می کنم...

حتی اگر تحقیر نشم، دلم نمی خواد  همش تو دلم حسرت داشته های اونا و نداشته های خودمو بخورم...

دلم نمی خواد ...

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

165.

داشتیم تند تند رحل و قرآن ها رو جمع می کردیم میبردیم تو قفسه ها میچیدیم، تا صفا کم کم برا نماز مراب بشه...

یه دختر جوون اومد جلو ، حس کردم کاری داره، گفتم: جانم...

گفت ببخشید یه سوال داشتم... رفتم جلوتر، نزدیکش...

با یه حالت خجالتی پرسید: ببخشید شما مجرد هستین؟

:))))

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

164.

دست یه پسر بچه رو گرفته بود اورد تو اتاق استراحت... گفت طفلی انگار مشکل داره، نمی تونه خوب صحبت کنه... چیزی دارید بدم بخوره؟

گفتن مادرش کو؟ گفت داره قران می خونه، انگار حوصله بچه رو نداشت... اونم حتما خسته بوده!

با یه لحن دلسوزانه ای ادامه داد: بچه های ما هم بعضیشون حوصله ندارنا، یکیشون دست این طفل معصومو میکشید تا بشوندش.... خوب گناه داره، بچه است....

حق داشت دیده بودم اون خانم با عصبانیت بچه رو رد کرد... اتفاقا تو دلم از اقا خواستم که یهو خدا نکرده با زوارش تندی نکنم، مخصوصا بچه ها!

موقع در اومدن دوباره اومد گفت:یه ختم صلوات داریم، خدام کمک می کنند می خونند، خیلی حاجت گرفتن، شما چند تا می خونی؟

انقدر مهربان حرف میزد که دلم می خواست هی یه جوری برم پیشش و باهاش هم کلام بشم...

درست همون موقع یکی از خادما اومد اجازه گرفت زودتر بره، تا گفت باشه، محکم ماچش کرد،،دید من خندیدم، گفت نمی دونی خیلی ماهه.... 

مسئول انتظامات صبح پنجشنبه بود.... خداحافظش کنه.

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

163.

ورودی دار القران ایستاده بودم، برنامه ساعت هشت و نیم مختص خانما میشد و هنوز حدود هشت بود...

یک دفعه دیدم اقای مسنی با یه کلاه سبز اومد دقیقا سر راه و نزدیک رحل های چیده شده نشست... یه خانم پیری هم همراهش بود و نشست کنارش! هول شدم! موندم چه کنم... نگاه دوستم کردم که باتجربه بود... فوری اومد جلو و به خانمه گفت مادر اینجا صبحا برنامه مختص خانوماست ( حتی قاریا خانم هستن و از این جهت باید مراقب باشیم اقایون وارد نشن)

خانمه با یه حالت مظلومانه ای گفت:مادر من قبلا هم میومدم اینجا، اینم(اشاره به پسرش)، مریضه، هیچی نمی فهمه...

توجیهش کردیم که برنامه مختص ماه مبارکه، گفت :فقط چند دقیقه میشینیم، همین که به اسممون ثبت بشه که اینجا بودیم، برام کافیه!

راهنماییش کردیم پشت رحل ها که سر راه نباشن و بعدش اجازه گرفت و چند رکعتی هم نماز کنار در مهدالرضا خوند... و بعد چند دقیقه رفتند.

قربون اقا برم با این زوار عاشق پیشه اش....

حالا اون میون باید مسوولینم هی توجیه میکردیم که چند دیقه میشینن و میرند... همه بیشتر دلشون بحال این پیرزن میسوخت، خودش نیاز به کمک و دستگیری داشت، اونوقت فرزند ناتوانشو که او هم سنی ازش گذشته بود، اورده بود برا زیارت...

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

162.

دیدی از یه بچه خوشت میاد، دوسش داری، میری طرفش، بغلش می کنی، میچلونیش...

 از رو دوست داشتنه ها...

 

اما بچه میترسه، هر چی بهش نزدیک تر میشی، بچه فراری تر میشه...

 

حتی میزنه زیر گریه، جیغ میکشه...

سعی می کنی باهاش ارتباط برقرار کنی، حرف بزنی، آرومش کنی...

بی فایدست... بچه ترسیده! فقط باعث میشی بیشتر بترسه...

 

الان حال من، حال همون بچه است...

دور شو، بزار آروم آروم بشناسمت، بپذیرمت...

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

خوبیش به اینه که مجبور نیستی یه جا واستی و همش چوب پر تکون بدی

 

گاهی میشینی اسم زوار رو مینویسی برا قرعه کشی آخر مراسم دارالقرآن

گاهی رحل و قرآن میچینی

گاهی جمع می کنی...

همش شیرینه

 انقدی که دلت نمیاد یه ربع استراحتتو بگیری بیکار بشینی...

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

159.

رفتم جلو، شلوغ بود... یه خورده واستادم تا بلکه یه قسمت راه باز بشه، یه کم نزدیک شدم به جمعیت، اما دیدم نه نمیشه... 

برگشتم رفتم بالاسر، زیارت نامه و نماز رو خوندم، اما دلم همش پیش ضریح بود، تموم که شد دوباره رفتم!

 

گفتم یا امام رضا، فقط یذره دستم برسه! ادستم تا نزدیکاش رسید اما یهو گفتم نه، حیفه، دلم می خواد ضریح قشنگتو ببوسم!

 

یهو دیدم هلم دادن عقب!!!!

گفتم نه اقا دستم هم برسه راضیم، باز رفتم جلو... یه ذره دستم رسید اما دلم هنوز راضی نبود. 

دو تا خانم اومدن، یکیشون دومی رو هل میداد جلو و بلند می گفت بزارید این بره جلو، مریضه!

کنارش بودم...

یهو نمیدونم چطور رسیدم نزدیک.. خودمو سپرده بودم به موج آدما! گفتم اقا دلم نمی خواد کسیو اذیت کنم اما دلم می خواد ضریحتونو ببوسم...

راه باز شد، دقیقا گوشه ی میانی ضریح در آغوشم بود... فقط می بوسیدم و قربون صدقه ی آقا میرفتم... فکر کنم هیچ کی رو دعا نکردم!!!!

دلم نمیومد جدا شم، میشد راحت همونجا بمونم چند دیقه واستم... اما دلم برا اونایی سوخت که مثل من آرزو داشتن!

دل کندم و جدا شدم...  مثل پر، سبک شده بودم :)

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

سلام

داخل حرم، نزدیک ضریح مقدس حضرت نشستم و دعاگوی شما عزیزان هستم، ان شاء الله که حاجت روا باشید.

  • بی دل