حدیث دل

  • ۰
  • ۰

162.

دیدی از یه بچه خوشت میاد، دوسش داری، میری طرفش، بغلش می کنی، میچلونیش...

 از رو دوست داشتنه ها...

 

اما بچه میترسه، هر چی بهش نزدیک تر میشی، بچه فراری تر میشه...

 

حتی میزنه زیر گریه، جیغ میکشه...

سعی می کنی باهاش ارتباط برقرار کنی، حرف بزنی، آرومش کنی...

بی فایدست... بچه ترسیده! فقط باعث میشی بیشتر بترسه...

 

الان حال من، حال همون بچه است...

دور شو، بزار آروم آروم بشناسمت، بپذیرمت...

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

خوبیش به اینه که مجبور نیستی یه جا واستی و همش چوب پر تکون بدی

 

گاهی میشینی اسم زوار رو مینویسی برا قرعه کشی آخر مراسم دارالقرآن

گاهی رحل و قرآن میچینی

گاهی جمع می کنی...

همش شیرینه

 انقدی که دلت نمیاد یه ربع استراحتتو بگیری بیکار بشینی...

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

159.

رفتم جلو، شلوغ بود... یه خورده واستادم تا بلکه یه قسمت راه باز بشه، یه کم نزدیک شدم به جمعیت، اما دیدم نه نمیشه... 

برگشتم رفتم بالاسر، زیارت نامه و نماز رو خوندم، اما دلم همش پیش ضریح بود، تموم که شد دوباره رفتم!

 

گفتم یا امام رضا، فقط یذره دستم برسه! ادستم تا نزدیکاش رسید اما یهو گفتم نه، حیفه، دلم می خواد ضریح قشنگتو ببوسم!

 

یهو دیدم هلم دادن عقب!!!!

گفتم نه اقا دستم هم برسه راضیم، باز رفتم جلو... یه ذره دستم رسید اما دلم هنوز راضی نبود. 

دو تا خانم اومدن، یکیشون دومی رو هل میداد جلو و بلند می گفت بزارید این بره جلو، مریضه!

کنارش بودم...

یهو نمیدونم چطور رسیدم نزدیک.. خودمو سپرده بودم به موج آدما! گفتم اقا دلم نمی خواد کسیو اذیت کنم اما دلم می خواد ضریحتونو ببوسم...

راه باز شد، دقیقا گوشه ی میانی ضریح در آغوشم بود... فقط می بوسیدم و قربون صدقه ی آقا میرفتم... فکر کنم هیچ کی رو دعا نکردم!!!!

دلم نمیومد جدا شم، میشد راحت همونجا بمونم چند دیقه واستم... اما دلم برا اونایی سوخت که مثل من آرزو داشتن!

دل کندم و جدا شدم...  مثل پر، سبک شده بودم :)

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

سلام

داخل حرم، نزدیک ضریح مقدس حضرت نشستم و دعاگوی شما عزیزان هستم، ان شاء الله که حاجت روا باشید.

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

157.

دستم به روی سینه برای ارادتست
این بارگاه قدس امام کرامت ست
فرقی نمیکند زکجا میدهی سلام
اومیدهد جواب تورا اصل نیت ست

درحرم رضوی دعاگو هستم...

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

سلام
هنوز نرفتیم حرم، ان شاء الله بعد از ظهر نایب الزیاره خواهم بود.

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

150.

چند سال پیش یکی از عزیزانم باردار بود... ماه ششم! می  خواستن برن مشهد، اما دکتر موافق نبود. استخاره کردن: خوب اومد اما با سختی زیاد!

رفتن و برگشتن و دقیقا یه هفته بعد اون عزیز، دچار مشکل شد و بچه در هفته بیست و هشتم بدنیا اومد. با وزن یک کیلو و دویست گرم.(توجه دارید که بارداری تقریبا چهل هفته است!)

 

بچه که حدود 40 روز تو بیمارستان و در دستگاه بود و ابتدا تقریبا از موندنش نا امید بودیم. همزمان اون عزیز هم موقع عمل مثانه اش سوراخ شد و همین حدود یک سال کشید تا خوب شد. نوع شیر خوردنش در ابتدا و اجازه حضور تنها مادر به همراه بچه در بیمارستان، اون هم با وجود مشکلات خود مادر... خیلی سختی بهمراه داشت.

 

تا مدت ها بعد از بیمارستان بچه رو باید در هوای بسیار گرم نگه میداشتن و با کمترین ملاقات ممکن، تا کم کم شبیه نوزادهای دیگه شد و روال طبیعی رشدش رو ادامه داد...

 

مدتی ظاهرا همه چیز خوب شد، اما موقعی که بچه شروع کرد به راه رفتن، متوجه شدن پای راستش مشکل داره. این برابر شد با شش ماه کار درمانی ، یک روز در میان! باید جای مادر بچه باشی تا بدونی چه قدر حضور  مداوم در همچین محیطی فرسایشی و آزار دهندست.... و همه این ها جدای از هزینه های مالی این اتفاقات بود.

هنوز هم سالی یکی دو مرتبه متخصص مغز و اعصاب ، که خدای نکرده مشکل دیگه ای پیش نیاد و یا تشدید نشه! و البته ادامه برنامه های پراکنده ی کاردرمانی یا آموزش شنا و ...

 

البته الان الحمدلله بچه سالمه و بسیار باهوش... اما خوب این نگرانی ها هنوزم باهاشونه.
گاهی بعضی تصمیمات ظاهرا ساده می تونه چنین تاثیرات سنگینی رو زندگی آدم بزاره.

فقط یه موضوع مهم هست اونم الطاف ویژه ی خداست تو همچین امتحانای سختی...

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

149.

تازگی شب زنده دار شدم...

همیشه پیش میومد که تا دستگاهو خاموش کنم و یه دعایی بخونم و بخوابم بشه 1 ، اما حالا یک هم که میشه هنوز دلم نمی خواد برم ...

آرامش ندارم، اما از اون مهمتر سرگیجه هاییه که دوباره برگشته! و بشدت نگرانم کرده!

نمی دونم تا حالا تجربش کردین یا نه؟!

وقتی رو آب می خوابی،ظاهرا آرومی اما آب موج داره، نمیشه که خوابت ببره... حس امنیت نداری!

حالا من موقع خواب این حالو دارم... انگار روی موج آب هستم... خصوصا سرم!

حتی گاهی نشسته که هستم انگار رو موج نشستم... تاب می خورم...

حس خوبی نیست!

آرامشت رو می گیره.

از خوابیدن فراریم... دقیقا بخاطر این حالم!

اما همین کم خوابی حالم رو خرابتر می کنه!

تقریبا از کار و زندگی انداختتم...

 

می دونم استرس ماه مبارک هم مزید بر علته...

و البته مشغله های ذهنی ِ الکی دیگه...

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

148.

این چند وقته تقریبا هر روز زنگ میزد و اصرار اصرار، که حتما باید بیاید. تو داداش منی و زن بچت زن داداش و برادرزاده هام!

 

دیشب که تلفنی از جلو در تالار زنگ زد، صدا نمیذاشت راحت صحبت کنیم. همون جا خدا رو شکر کردم که نرفتم... وقتی تو قسمت مردونه که قرااااار بوده مجاز بزارن، "گل پری جون، بعله!" میزارن... دیگه تکلیف سمت خانوما مشخص بود.

می گفت سی جور غذا بود... از دریایی و مرغ و گوشت و گوسفند درسته و ...بگیر تاااااا انواع و اقسام دسر! یکی گفته بود ورودیش نفری دویست تومنه!

دیگه تهرانیا میدونن، باشگاه فرمانیه غیر این باشه عجیبه!

  • بی دل
  • ۰
  • ۰

سلام

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

سلام آقای مهربانم

سلام مهربانترینم

می دونید شوکه هستم، هنوزم باور نکردم. من؟! یعنی من همچین لیاقتی پیدا می کنم؟

می دونید چند دفعه تو دلم مرور کردم که نیام، فقط بخاطر لجبازی! می دونید چند بار گفتم میام اذیت میشم... کی غیر شما حال منو می دونه!

کی اندازه شما دلبری می کنه؟! اونم برای من.... برای این روسیاهی که میون سیاهیاش یادش هست عهد بسته بوده و داره میزنه زیر همه عهدهاش...

دلم که بار و بندیلشو جمع کرده داره راه می افته...

نمی دونم چرا جسمم جا مونده. شاید از خجالته! شاید از درماندگی این همه روسیاهیه.

دلم می خواست برای همه می گفتم تا با سنگباران حرفاشون یه ذره سبک میشدم.

دلم می خواست بدونن این روسیاه چه کرده، اما بازم شما، بازم مهربون مهربون ها، داره دستشو می گیره!

آقا جان لحظه میشمارم برای اینکه بشم خاک پای زوارت....

دستم رو بگیرید که بیش از این خجل نشم.

 

السلام علیک یا ولی الله

السلام علیک یا نور الله فی ارضه

  • بی دل