حدیث دل

  • ۰
  • ۰

164.

دست یه پسر بچه رو گرفته بود اورد تو اتاق استراحت... گفت طفلی انگار مشکل داره، نمی تونه خوب صحبت کنه... چیزی دارید بدم بخوره؟

گفتن مادرش کو؟ گفت داره قران می خونه، انگار حوصله بچه رو نداشت... اونم حتما خسته بوده!

با یه لحن دلسوزانه ای ادامه داد: بچه های ما هم بعضیشون حوصله ندارنا، یکیشون دست این طفل معصومو میکشید تا بشوندش.... خوب گناه داره، بچه است....

حق داشت دیده بودم اون خانم با عصبانیت بچه رو رد کرد... اتفاقا تو دلم از اقا خواستم که یهو خدا نکرده با زوارش تندی نکنم، مخصوصا بچه ها!

موقع در اومدن دوباره اومد گفت:یه ختم صلوات داریم، خدام کمک می کنند می خونند، خیلی حاجت گرفتن، شما چند تا می خونی؟

انقدر مهربان حرف میزد که دلم می خواست هی یه جوری برم پیشش و باهاش هم کلام بشم...

درست همون موقع یکی از خادما اومد اجازه گرفت زودتر بره، تا گفت باشه، محکم ماچش کرد،،دید من خندیدم، گفت نمی دونی خیلی ماهه.... 

مسئول انتظامات صبح پنجشنبه بود.... خداحافظش کنه.

  • ۹۳/۰۴/۱۹
  • بی دل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی