تا نشستیم به حرف زدن, دیدم داره جریان شنبه رو می گه!
هی ایما و اشاره و آخرشم دیدم بی فایدست, گفتم لازم نیست داستان تعریف کنی حالا...
اما مگه گوش داد! برگشته می گه: حالا که دیگه بخیر گذشت , نگرانی نداره که!!!
ای بابا, فکرشو نمی کردم وگرنه قبلش گوشزد می کردم ...
حالا سپردم به همشون, فردا مامان رو دیدین شروع نکنید به خاطره تعریف کردنا!
من تو عالم فقط از یه نفر می ترسم اونم مامانمه!
می دونم هم که آخر همه تقصیرا می افته گردن نت اومدن من :||||
بعدم بنده خدا رو به اندازه کافی حرص میدم, لازم نیست دیگه بیش از این...
- ۹۳/۰۱/۲۶