حدیث دل

  • ۰
  • ۰

37.

تا نشستیم به حرف زدن, دیدم داره جریان شنبه رو می گه!

هی ایما و اشاره و آخرشم دیدم بی فایدست, گفتم لازم نیست داستان تعریف کنی حالا...

اما مگه گوش داد! برگشته می گه: حالا که دیگه بخیر گذشت , نگرانی نداره که!!!

 

ای بابا, فکرشو نمی کردم وگرنه قبلش گوشزد می کردم ...

حالا سپردم به همشون, فردا مامان رو دیدین شروع نکنید به خاطره تعریف کردنا!

 

من تو عالم فقط از یه نفر می ترسم اونم مامانمه!

می دونم هم که آخر همه تقصیرا می افته گردن نت اومدن من :||||

بعدم بنده خدا رو به اندازه کافی حرص میدم, لازم نیست دیگه بیش از این...

 

  • ۹۳/۰۱/۲۶
  • بی دل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی